آشنايى من با مخاطب خاص...!

ساخت وبلاگ

نم نم بارون ميومد... توى دانشگاه بودم و تازه امتحان فيزيولوژيم رو تموم كرده بودم... به سمت كتابفروشى دانشگاه راه افتادم و خواستم اونجا منتظر بشم تا دوستم بياد دنبالم... كتابفروشى تعطيل بود! با كمال تعجب ساعتم رو نگاه كردم... ٢٠ دقيقه از ٤ گذشته بود... اصلا حواصم نبود كه امتحانم خيلى طول كشيد و كتابفروشى ٢٠ دقيقه قبل تعطيل ميشد. موهام و لباسام خيس آب شده بودن و بارون همينطور شديد و شديد تر ميشد... همونطور كه يه جا از خيسى و سرما خشك شده بودم و داشتم به دوستم سيدنى زنگ ميزدم واسه يك لحظه احساس كردم بارون قطع شد..! اطرافم رو نگاه كردم و تا اومدم پشتم رو نگاه كنم از ترس قلبم ريخت... يه پسر قدبلند با يونيفرم پليسى پشتم ايستاده  بود و يه چتر مشكى بالاى سرم گرفته بود! چشام چهارتا شد و نفسم توى سينم حبس شده بود! روبه روش ايستادم و نگاهم به اسمش روى يونيفرمش افتاد. خواستم راهم رو بگيرم و برم، ولى نميدونم چى شد با لبخند اسمش رو صدا كردم و ازش تشكر كردم...! اونم لبخندى همراه پوزخند زد... همون موقع سيدنى با دوست پسرش رسيدن و سيدنى دست منو كشيد و با خودش كشوند توى ماشين...

انقدر اتفاق اون روز برام عجيب و غير منتظره بود كه اصلا نميتونستم از سرم بيرونش كنم...! تا اينكه بعد از دوهفته دوباره باهم توى همون كتابفروشى برخورد كرديم...منو به يك قهوه دعوت كرد... بعد از يه گپ كوچيك و خودمونى فهميدم خودش دانشجوى جرم شناسيه و گهگهدارى بهش ماموريت ميخوره و به عنوان سِكيوريتى كار ميكنه.... يك رابطه دوستانه صميمى بينمون برقرار شده بود بطورى كه تقريبا ٢،٣ بار توى هفته بيرون ميرفتيم... تا اينكه يه روز بهم گفت كه دوستم داره و دوست داره منو بهتر بشناسه :)


عشق tu est mon amour de ma vie...
ما را در سایت tu est mon amour de ma vie دنبال می کنید

برچسب : آشنايى,مخاطب, نویسنده : kiarokh بازدید : 2459 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 7:06